به کاظم فریدیان و لیلا اسفندیاری
با رفتار و عملکرد شما بعد از بحران برنامه ی نانگاپاربات و کشته شدن عضو غیر دماوندی تیم تان ( سامان نعمتی ) چنان لکه های سیاهی بر پیکر فرهنگ کوه نوردی این سرزمین نشسته است که به نظر می رسد هیچ گاه فراموش نخواهد شد . همانطور که لکه های سیاه قبلی تان هیچ گاه فراموش نشد . می دانید از کدام لکه های سیاه سخن می گویم : کشته شدن ویکتوریا کیانی راد و امیر احمدی در اعماق تاریک و سرد غار پراو ، ارسال خبر دروغ صعود قله ی اصلی برودپیک ، فریب دستگاه های خبری دولتی در اهتزاز پرچم مقدس بر فراز k2 و ... در اینکه نام شما برای همیشه در تاریخ کوه نوردی ایران به ثبت رسیده است کوچکترین تردیدی وجود ندارد . با ذکر افتخاراتی یگانه و کاملا منحصر به فرد !! مثلا ، شما در تاریخ _ نزدیک به هفتاد و پنج ساله ی _ کوه نوردی این سرزمین ، اولین و تنها ... و از عطش بی پایان شما برای این واژه ها اطلاع دارم ... بله . اولین و تنها زوج کوه نورد و سرپرستانی هستید که اجساد اعضای تیم تان هیچگاه به خانواده هاشان تحویل نشد !! اجساد ویکتوریا کیانی راد و امیر احمدی همچنان _ و بعد از گذشت بیش از پنج سال از حادثه _ در عمق ۴٨۵ متری غار پراو باقی مانده است و امکان تحویل آنها به خانواده های ویران شده شان وجود ندارد و یا جسد سامان نعمتی که شاید برای همیشه در ارتفاعات سپید و یخ زده ی نانگاپاربات ... و برای این گونه افتخارات یگانه و بی نظیر در تاریخ کوه نوردی ایران به یقین باید به شما تبریک و شادباش گفت !! اصلا بگذریم . صحبت از رفتار و عملکرد شما بعد از بحران برنامه ی نانگاپاربات و کشته شدن سامان نعمتی بود :
_ بیش از بیست روز از حادثه ای که در برنامه ی نانگاپاربات بوجود آمد و به کشته شدن سامان نعمتی منجر شد می گذرد . چرا از ارائه ی یک گزارش صریح ، روشن و صادقانه در باره ی علل و چگونگی مجموعه اتفاقات و ماجراهائی که به رها شدن و مرگ او منتهی شد طفره می روید ؟ چرا آنجا که صحبت از شهرت و افتخار و دسته های گل و برق مدال هاست ، اخبار وقایع و رویدادها را در سریع ترین زمان ممکن منتشر می کنید اما ... ؟!
_ روزگاری ، کوه نوردان این سرزمین به عمق و اصالت فرهنگ ورزش مورد علاقه شان _ و در مقایسه با فرهنگ حاکم در دیگر ورزش ها _ و به لحاظ توجه به وجوه اخلاقی و انسانی می بالیدند . اما رفتار و عملکرد شما چنان صحنه های شرم آوری را در تاریخ فرهنگ ورزش ایران رقم زده است که تا سالها و شاید هم برای همیشه باید از کوه نورد نامیدن خود احساس سرافکندگی کنیم !! در کجای تاریخ ورزش این سرزمین و نزد کدام تیم ورزشی ( حتی در ابعاد جهانی ) سراغ دارید که بلافاصله بعد از کشته شدن یک عضو گروه شان به دیدار از جاذبه های گردشگری و توریستی منطقه بپردازند و خبر آن را نیز _ با افتخار !! _ برای سایت های تبلیغاتی شان ارسال کنند؟!
« در روز یکشنبه 6/5 اعضای تیم فاتح نانگاپاربات به سلامت وارد شهر اسلام آباد شدند. ایشان در طی دوره اقامت خویش در این شهر گواهی نامه صعود خویش به قله را دریافت خواهند کرد وضمن اقدامات لازم جهت دریافت بلیط پرواز به تهران از جاذبه های توریستی و اجتماعی پاکستان دیدار خواهند داشت... سایت باشگاه دماوند »
آیا این رفتار و عملکرد ، غیر از یک دهن کجی آشکار و علنی به خانواده و بستگان و دوستان سامان نعمتی و به افکار عمومی جامعه کوه نوردی ایران ، نشان از چیز دیگری هم داشت ؟! به یقین دیده اید و شنیده اید که دیگر تیم های ورزشی در مواجهه با اندوه و مصیبتی که برای یکی از اعضایشان رخ می دهد چه رفتار و عملکردی دارند . برای شما خیلی سخت بود که مثلا هنگام بازگشت و در فرودگاه و در مواجهه با خانواده ، بستگان و دوستان سامان نعمتی _ و به نشانه ی همدردی و ادای احترام به آنان _ نوار مشکی کوچکی را به بازو و یا سینه ی خود نصب می کردید ؟ برایتان خیلی سخت بود؟ به شکوه و عظمت حماسه ای (!!) که رقم زده بودید خیلی خدشه وارد می کرد ؟
با رفتار و عملکرد شما بعد از بحران برنامه ی نانگاپاربات و کشته شدن عضو غیر دماوندی تیم تان ( سامان نعمتی ) چنان لکه های سیاهی بر پیکر فرهنگ کوه نوردی این سرزمین نشسته است که به نظر می رسد هیچ گاه فراموش نخواهد شد . همانطور که لکه های سیاه قبلی تان هیچ گاه فراموش نشد ...
نوشته شده توسط: نیما ابوکاظمی
دوشنبه 28 جولای 2008 (7 مردادماه 1387)
{ منبع : www.SharedSummits.com }
خبر مرگ اولین نفر را وقتی در حال پختن کیک تولدم بودیم شنیدیم. و نفر دوم هم زمانیکه من شمع های کیکم را فوت می کردم در حال مرگ بود. این چهارمین جشن تولد من در پاکستان بود و مثل بقیه بیشتر دردناک بود تا خوشایند.
کارل اونترکریشر از اعضای تیم ایتالیایی، کوهنورد بزرگی بود. او اورست و کی تو را صعود کرده بود، مسیری جدید را بر روی گاشرپروم 2 گشایش کرده بود، و در نهایت یک سقوط مرگبار درون یکی از شکافهای برفی نانگا پاربات در جبهه رایخوت داشت. هم تیمی هایش تمام شب را تلاش کردند تا به او برسند، یک شکاف 20 متری را پایین رفتند، جایی که سرما و صدماتی که بدنش دیده بود آخرین نفسهای او را گرفتند.
یک تماس تلفنی از ایتالیا، ارتباط های ساعت به ساعتی را که از ایران می شد را قطع کرد، و این خبر را داد. هم تیمی های کارل نمی توانستند مسیری را که صعود کرده بودند برگردند و مجبور بودند از جبهه ای که ما در آن قرار داشتیم فرود بیایند. آیا ما به آنها کمکی می توانستیم بکنیم؟
در کمپهای بالا، دوستان ایرانیمان در تلاشی سخت برای زنده ماندن بودند. صعود آنها به قله سخت تر و طولانی تر و طاقت فرساتر از آنچه تصور می شد بود. با وجود اینکه نیمه شب گذشته کمپ 4 را برای صعود قله ترک کرده بودند تا ساعت 4 بعد از ظهر به قله نرسیده بودند. و آخرین نفر تیم هم ساعت 6:30 بعداز ظهر به قله رسید.
زیر قله، یک کوهنورد تنهای ایرانی، سامان نعمتی، در تلاشی بی اثر برای صعود به قله بود. قبل تر، در هنگام روز، او توافق کرده بود که به کمپ 4 برگردد، اما به دلایلی (احتمالا به دلیل هذیان و وهم ناشی از ادم مغزی) او ابتدا به سمت کمپ 4 برگشت، ولی دوباره برگشت و به صعود خود ادامه داد. جدا از اعضای تیمش و بدون داشتن بی سیم، او تنهاو سرگردان تنها جای پاهای هم تیمی هایش را دنبال می کرد ولی فقط کمی انحراف از مسیر داشت. (but lost none the less.)
حوالی 7 بعداز ظهر، زمانیکه کمتر از 2 ساعت از نور روز باقی بود، تیم ایران فرود از قله را آغاز کرد. از کمپ اصلی صعود آنها به نظر بی انتها می آمد. هیچ تماسی از کمپ اصلی پاسخ داده نمی شد. مشخص بود که این تیم خسته، توانایی برگشت به کمپ 4 را نخواهد داشت.
زمانیکه تاریکی بیشتر شد، نور هدلامپ ها تشخیص کوهنوردان را راحتر کرد. بدون آن نورها و بدون دوربین های دوچشمی قوی که در کمپ اصلی وجود داشت، تشخیص کوهنوردان از سنگها کاملا غیر ممکن بود. اما در کمپ اصلی همه جور بحث و نظر و شایعه در مورد سامان وجود داشت. و این سئوال که سامان کجاست همه جور جوابی داشت.
ساعت 9:30 شب آنا نور سامان را مجزا از نور هدلامپ سایر اعضای تیم دید. به دلایلی او از جای پای افراد تیم جدا شده بود و به سمت یک قسمت صخره ای تند در مسیر رفته بود. او بر روی شیبی قرار داشت که از دید دوستانش مخفی بود و او را به سمت کمپ 4 و حتی به سمت مسیر کمپ اصلی راهنمایی می کرد. نور هدلامپ وی کمی بعد از این زمان از حرکت ایستاد. ما الان یک نشانی از سامان آنجا داشتیم، که پیشگویی پیش آمدهای ناگواری را می کرد.
و یک طوفان در سرشب همانطور که پیش بینی شده بود، شروع شد. 5 کوهنورد ایرانی تلاششان را برای پیدا کردن محل چادرهایشان حوالی ساعت 1:30 متوقف کرده بود. آنها در یک محل جمع شده بود و منتظر طلوع خورشید بودند.
آنها در ارتفاع 7570 متری و بدون کیسه خواب یا چادری بودند. ما نگران یخ زدگی آنها بودیم و بدتر اینکه ضعیف ترینشان نتواند در مقابل سرما مقاومت کند و بعد نفری بعدی و بعدی.
در ساعت 5:30 صبح کمپ اصلی یک تماس رادیویی از آنها داشت. آنها چادرها را پیدا کرده بود. شب را زنده مانده بودند.
در طول صبح ما یک تماس کوتاه از آنها داشتیم. آنها تلاش می کردند تا با سلامت به کمپ 3 برگردند. اما با وجود ناراختی و خستگی زیاد، زمان حرکتشان از ساعت 11:30 صبح به 1 ظهر تبدیل شد و در نهایت ساعت 4:30 بعداز ظهر حرکت کردند. اما این بازگشت هم به مبارزه ای در تاریکی برای برگشت بو د و همینطور برپایی چادر ها در کمپ 3.
سامان از نظر همه مرده فرض شد. او دو شب را در ارتفاع بالای 7500 متر بدون چادر گذرانده بود. 24 ساعت اول صرف تلاش برای صعود به قله شده بود و 24 ساعت دوم هم صرف ماندن در برف ها. این منطقی بود که او مرده باشد. اما در ساعت 10:30 شب خدود 25 ساعت بعد از آخرین باری که نور او دیده شده بود، 46 ساعت بعد از اینکه او کمپ 4 را ترک کرده بود، یک نور هد لامپ سمت راست هرم قله دیده شد.
من وقتی آن نور را دیدم حیرت زده نگاهش می کردم. من ایوا را صدا کردم. از چادرهاتون بیرون بیایید. به من بگید که آیا درست می بینم و نور دوباره چشمک زد. هر طور که بود، بعد از 46 ساعت تلاش در دمای زیر صفر، با وزش بادهای سهمگین، سامان نعمتی، یک جوان ایرانی 27 ساله، بدون آب، بدون غذا، بدون هیچ تجربه ای در صعود کوههای بالای 8000 متر، توانسته بود که خودش را زنده نگه دارد. مغز وی بر اساس گزارشها دچار ادم شده بود. هیچ توضیحی برای اینکه او چطور توانسته بود زنده بماند وجود ندارد. و همینطور هیچ امید منطقی به اینکه او بتواند یک شب دیگر را هم زنده بماند وجود نداشت. حداقل بر اساس تجربه، هیچ امیدی وجود نداشت. برای آنها که راه بهتری را نمی شناختند سامان زنده بود و باید یک عملیات نجات آغاز می شد.
در ساعات اولیه فرود تیم ایرانی، کمپ اصلی ایرانی ها تماسی را با اعضای خانوادشان در ایران داشتند. زمانیکه نور هدلامپ سامان روز اول خاموش شده بود، به خانواده او اطلاع دادند که او مرده است. اما الان گزارش شده بود که او زنده است. خانواده اش تقاضای نجات وی را داشتند اما کسی که توانایی نجات وی را داشته باشد نزدیکتر از 3 یا 4 روز به او نبود. حتی اگر تیمی برای نجات او شکل می گرفت هم واضح بود که او نمی توانست تا زمانیکه تیم نجات به او می رسند زنده بماند. و این با این فرض است که کسی می توانست به او برسد. یک طوفان و کولاک بپیش بینی شده بود. هر عملیات نجاتی مستلزم قبول خطر پذیری بالایی بود. چند نفر؟ ما به 10 کوهنورد برای انتقال وی تا کمپ اصلی نیاز داشتیم. یک هلیکوپتر به ارتفاعی بالاتر از 6000 متر نمی توانست پرواز کند. با توجه به شیب مسیر اولین جای مناسب فرود در ارتفاعی حدود 5100 متری بود. اگر ما سامان را زنده می یافتیم مجبور بودیم که او را حدود 3000 متر به پایین منتقل کنیم. این کار به 10 کوهنورد و 4 روز وقت نیاز داشت.
من دعایش کردم، برای سامانی که در آن 40 دقیقه هدلامپش برای 5 بار روشن و خاموش شد و از او خداحافظی کردم. اما در ایران و در ذهن چند آشپز پاکستانی و همینطور یک جوان خسته ایرانی در کمپ اصلی این برداشت بود که سامان ما را به کمک می خواند. درک این امید کار راحتی است. اما برای من خطراتی که در پس یک عملیات نجات بود قابل پذیرش نبود.
من سعی کردم به اشتیاق آنها برای شروع عملیات نجات اعلام خطر بدهم، اما این منصرفشان کرد. موقع صبح شایعاتی از ایران به گوش می رسید که یک هلی کوپتر پاکستانی قرار است سامان را از ارتفاع 7500 متری بردارد. چنین هلی کوپتری در پاکستان وجود ندارد. اما کسی به این حرفها گوش نمی داد. سفارت ایران هم الان درگیر شده بود. در این حین 5 ایرانی دیگر برای زندگی شان در حال تلاش بودند. آنها بالاخره ساعت 2 بعداز ظهر کمپ 3 را برای فرود ترک کردند. وقتی به کمپ 2 رسیدند متوجه شدند که تمام تجهیزاتشان متلاشی شده و این یک شب حماسی دیگر برای آنها بود تا برای زنده ماندن تلاش کنند.
در این حین باربرهای ما هم سر رسیدند. کمپ ما جم شده بود و من با تاخیر به دنبال تیم حرکت کردم. یک معلم محلی ادعا کرده بود که سامان را دیده است که از جایی به روی برفهای پایین افتاده بود. من و سایرین هر چقدر تلاش کردیم نتوانسیتم در میان آن سنگها چیزی را تشخیص دهیم. اما این شایعات سبب شده بود تا اتش برپایی یک تیم نجات بیشتر شود.
باربرهای ارتفاع از اسکاردو تجهیز شده بودند. بوروس نورمند که همراه من کی تو را صعود کرد به عنوان مسئول تیم امداد انتخاب شده بود. صبح 20 ام جولای، زمانیکه تیم من به سمت پایین حرکت کرده بود، بوروس و تیمش در کمپ اصلی به زمین نشسته بودند. کوه دوباره با طوفان پوشیده شد. در کمپ اصلی باران و در ارتفاع برف می بارید هر گونه پروازی غیر ممکن بود.
من الان در خانه ام هستم. سامان آن بالا در نانگاپاربات آرمیده. کارل اونترکریشر نیز در اعماق شکافی یخی در سمت دیگر کوه آرمیده است. تیم ایران به سلامتی به کمپ اصلی برگشته است. در جبهه رایخوت هم تیمی های کارل 10 روز تمام برای رسیدن به کمپ اصلی تلاش می کنند.
من شاهد مرگ های زیادی بر روی قله های 8000 متری بودم ام، و این را فهمیده ام که شما تنها زمانیکه توانستید به خانه تان برگردید در این بازی برنده شده اید. هم کوهنوردان بزرگ و با تجربه و هم کوهنوردان بی تجربه به دفعات در این کوهها مرده اند. برای این کوهنوردان فریفته و اغوا شدن در برابر صعود به راحتی اتفاق می افتد. برای این کوهنوردان زمانیکه ما به راحتی خطرات صعود را تشخیص دادیم، فریفته شدن در برابر این صعود اتفاق افتاد. یک فریفتگی در برابر صعود این کوهها وجود دارد. بر اساس آنچه در سایت کارل نوشته شده است وی به خوبی از خطراتی که در این صعود وی را تهدید می کرند آگاه بود اما باز با این حال اقدام به این صعود کرد.
چرا بازی صعود این کوههای 8000 متری اینقدر دلکش و فریبنده است؟ چرا کوهنوردان شایسته ای مثل کارل خود را در برابر این خطرات قرار می دهند. در سایت کارل تصویری از وی و همسرش و سه فرزندشان وجود دارد. برای بسیاری از ما لحظه های این چنین و نه حضور در نوک کوهها، ناب ترین و با شکوه ترین لحظه های موفقیت انسانی هستند.
بعد از صعود سال قبل ما به کی تو من به عیادت خانواده استفانو زاواکا رفتم. کسی که در مسیر برگشت از قله کشته شد. وقتی ما از آخرین صعود استفانو صحبت می کردیم، اشک از چشمان پدر و مادر وی جاری شد. همه ما هنوز ناراحت از مرگی هستیم که قابل جلوگیری بود. چند روز بعد من با مارک مازوچی دیدار کردم، که فیلم صعود استفانو را برای تلویزیون ایتالیا ساخت.
مارکو، تو از کوه نوردها چی یاد گرفتی؟
من یاد گرفتم که اونها بزرگترین خودخواهان (ego-tists) در بین ورزشکاران هستند. هیچ ورزشکار دیگری خانواده اش را برای پذیرش چنین خطرپذیری هایی ترک نمی کند.
وقتی من دانیل نادری، سرپرست صعود استافنو رو دیدم و از او پرسیدم که چرا استفانو در هنگام فرود تنها رها شد، او جواب کلیشه ای کوهنوردان را به من پس داد که در بالای 8000 متری هر کسی برای خودش است. هر وقت این جمله را می شنوم خونم به جوش می آید. تنها یک ورزشکار احمق خودخواه می تواند به چنین حرف غلطی به طور دایمی اتکا کند.
کوهها برای مرگهایی در آنها اتفاق افتاده مقصر نیستند. مرور حوادثی که در شمال آمریکا اتفاق افتاده است، خطای ناشی از انسان ها را عامل چهارم اصلی وقوع این حوادث قلمداد می کند. هوای خراب عامل پنجم است. کوهها ناکس و آدم کش نیستند این انسانها هستند که در کشتن خودشان مهارت دارند.
من نمی توانم از انگیزه های کارل و سامان صحبت کنم، اما می توانم به شکل عمومی در مورد انگیزه بیشتر کسانیکه قله های 8000 متری را صعود می کنند صحبت کنم. بسیاری از آنها خودشان را حضورشان در این بازی تعریف می کنند. (Too many of them define themselves by their participation in this game.)
جامعه کوهنوردی تقریبا روح خود با معمول کردن این ابزارهای سنجش بیرونی احمقانه از دست داده است. هفت قله بلند جهان را صعود کنید و بعد به ناگهان شما یک آدم مهم می شوید. اورست را صعود کنید یا یک کوهنورد افسانه ای شوید. 14 قله بالای 8000 متر را صعود کنید تا نام شما بر سر در بعضی از معابد کوهنوردی باشد.
30 درصد از کوهنوردانی که به ارتفاعات بالای 8000 متر صعود می کنند زندگی شان را برای رسیدن به این عدد 14 از دست می دهند. به ازای هر کسی که وارد این معبد شده است صدها نفر مرده اند. آنها اعضای خانواده شان را پشت سرشان جا گذاشته اند، زنان و شوهرانشان را، خواهر و برادرشان را، تمام آنهاییکه آنها را دوست داشته اند. به ازای تعداد کمی که به آن بالا رسیده اند تعداد زیادی بهای گزافی پرداخته اند.
ویلی اونسولد، کسی که در سال 1963 اورست را تراورس کرد، برنامه ای را یک برنامه صعود موفق می داند که در آن درسهایی را که از کوه یاد گرفته ایم برای برگشت به زندگی و خانه به کار ببندیم.ویلی درست گفته بود. اینکه این تلاشها نتواند به نحوه گذران زندگی ما سرو شکل مثبتی بدهد چقدر خوب است؟
برای من گفتن اینکه سامان و کارل خطرپذیری غیرضروری داشتند، ریاکارانه و متظاهرانه است. ایا من خودم را در معرض این خطرات قرار نمی دادم، آیا من زن و دختری در خانه نداشتم؟ آیا مثل ویلی من در کوهها نمی میرم؟ ایا اگر من این گونه خطرپذیری ها را می پذیرفتم، می توانستم به خانه برگردم؟
برنامه های کوهنوردی چیزهای زیادی دارند که به ما هدیه کنند. از رفافت و همراهی ما یاد می گیریم که همدیگر را دوست داشته باشیم. از تلاش ما استفامت را یاد می گیریم. از روزهای بد و مصیبت بار ما فروتنی را یاد می گیریم. از قله کوه ما اعتماد و اطمینان را یاد می گیریم. همه ما به برنامه های کوهنوردی نیاز داریم تا برای ماجراهای زندگی آماده شویم. اما ما نیاز داریم تا به خانه مان برگردیم تا با طمع واقعی موفقیت فردی روبرو شویم.
ما همه الان به خانه امان برگشته ایم، و این زمان گرانبها را با خانوادمان سپری می کنیم. ما امسال خیلی دیر در فصل صعود نانگا به آنجا رسیدیم. وقتی ما به کمپ اصلی رسیدیم بادهای موسمی سراسر کوه را در بر گرفته بودند. تقریبا هر روز بارش باران و برف را شاهد بودیم. ریزش سنگها و احتمال سقوط بهمن خطر زیادی که قابل پذیرش نبود برای ما فراهم کرده بود. من بارها در تیم هایی بوده ام که نتوانسته اند بر شدت خطرپذیرمیزان توافق کنند. در اینگونه مواقع ما همه ادراکمان را به اشتراک می گذاریم. هر چند که تصمیم به اتمام برنامه ناگوار است اما ما باید یاد بگیریم که با این ناکامی ها زندگی کنیم.